پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

پرهام مهربونم

یه تشکر و قدردانی ویژه

یه چیزی که همیشه یاد گرفتم اینه که حتی اگه کسی کار خیلی کوچیکی هم واسم بکنه بی نهایت ازش تشکر می کنم و هیچ وقت مهربونی اونو فراموش نمی کنم  و سعی می کنم  تا جایی  که بتونم جبران کنم . و در کنارش از افرادی که قدر نشناس هستند بَدم می آید . به خاطر همین ، همین جا از مامان و آقای خوبم به خاطر این همه لطفی که در حق من و پرهام داشتند تشکر می کنم ، می دونم که هیچ وقت نمی تونم ذره ای از محبت های اونا رو جبران کنم .   مامان و بابای عزیزم ممنونم که توی این دوسال هوای پرهام رو داشتید. ممنونم که با محبت خالصانه ای که به پرهام داشتید ، پرهام هیچ وقت کمبود ما رو احساس نکرد . مامان مهربونم تو بهترین م...
30 دی 1392

پرهام جمله گفت

جمعه (20/10/92) از خواب که بلند شدم پرهام اول کلی بهم گفته مامان دوس ، مامان دوس . بعد نگاه  کرد دید پنکه اسباب بازی اش بالای تخته،  اونو  برداشت دید کار نمی کنه بهم می گه باطریش تموم شده . کلی ذوق کردم . جمله بعدی هم که گفت این بود : توش سنگه .(حالا بماند که به چی می گه سنگ ) البته قبلاً جمله هایی مثل گربه اینجاست . مامان نیست . بابا اینجاست هم می گفت . به پرهام می گه پَنام . به کوچولو می گه چوچولو حالا پرهام کوچولو می شه پَنام چوچولو   بهش می گم مامان از بابا خواهش کن بگو باباجون لطفاً واسم دوچرخه بخر . یه نگاه به محمد می کنه و با جدیت و فریاد می گه دوچرخ...
25 دی 1392

پرهام و برف

یه سری عکس جا مانده بود که توی این پست می ذارم . ببخشید که با تأخیره . هفته گذشته شیراز حسابی برف بارون بود . خدا رو شکر . با محمد و پرهام حرکت کردیم به سمت میانرود . اول پرهام داخل ماشین بود و دوست نداشتم از ماشین بیرون بیاد  ،می ترسیدم سرما بخوره . چند تا گلوله برف برداشتم و به سمت شیشه ماشین پرتاب کردم  دیدم غش کرده از خنده . دیگه محمد بلندش کرد و آوردش بیرون و چند تا عکس ازش گرفتم. خیلی خوشش آمده بود ولی ترسیدم سرما بخوره .     بعد حرکت کردیم به سمت گلستان اونجا حسابی برف باریده بود ولی خدا رو شکر پرهام داخل ماشین خوابید . من و محمد هم رفتیم برف بازی و حسابی خوش گذروندیم ...
23 دی 1392

پسر ما

هفته گذشته سه شنبه و پنچ شنبه تعطیل بود . یعنی من  و محمد فقط با گرفتن یه روز مرخصی می تونستیم چهار روز استراحت کنیم . اول تصمیم گرفتیم توی این چند روز برویم بوشهر و حسابی خوش بگذرونیم . خیلی وقت هم بود که بوشهر نرفته بودیم . ولی با توجه به اینکه سه شنبه مامان می خواست شله زرد درست کنه پس عملاً سه شنبه از بین می رفت و ما باید صبح چهارشنبه حرکت می کردیم . گزارش آب و هوایی رو هم که دیدم متوجه شدیم که بوشهر بارانی است پس بوشهر کنسل شد . تصمیم گرفتیم به کیش برویم که اونجا هم جور نشد . پس تصمیم گرفتیم توی این فاصله و زمان دنبال خونه بگردیم . آخه تصمیم گرفتیم اگه بشه خونه رو عوض کنیم . من که مرخصی رد کردم ولی محمد گفت صبح ...
15 دی 1392

پسر گلم سی ماهگی ات مبارک

پرهام سی ماهه شد . هوووووووووووووووووووووووووووووووووووررررررررررررررررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا مامان جون دوستت دارم . به قول خودت دوس دوس. عزیز دلم ، مهربون مامان، عاشقتمممممممممممممممممممممممممممم . تو بهترین هدیه خدا واسه منی . خدایا مرسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسی خدایا خیلی دوستت دارم که موجود زیبا و دوست داشتنی مثل پرهام  رو بهم دادی . خدایا هزاران بار شکرت می کنم . خدایا از این به بعد هم پرهام رو زیر سایه خودت قرار بده. خدایا تا حالا حواست بهش بوده از این به بعد هم هوای پسر منو داشته باش . و به من توانایی این رو بده که بتونم به بهترین شکل پرهام رو تربیت کنم .  ای خدا...
4 دی 1392
1